خراش کوچیک جبهه

داییش تلفن کرد گفت: "حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور اینجا نشستین!؟"
گفتم: نه! خودش تلفن کرد گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان میکنه میآد نیاز نیست شما بیاین. خیلی هم سرحال بود!
داییش گفت: "چی رو پانسمان میکنه؟! دستش قطع شده!"
همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه میکردم.
گفتم: "این خراش کوچیکه؟!"
خندید؛ گفت: "دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!!"
+ نوشته شده در هشتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 16:16 توسط ح م شاهميرزايي بيدگلي
|